جدول جو
جدول جو

معنی تیج دم - جستجوی لغت در جدول جو

تیج دم
اردک دم دراز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک دم
تصویر یک دم
یک نفس، یک لحظه، یک آن، پشت سرهم، بدون درنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزدم
تصویر تیزدم
آنکه دارای نفس تند و سوزان باشد، کارد یا شمشیری که دم آن تیز و برنده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
لحظه ای. لختی. نفسی. لمحه ای. مهلتی به غایت اندک. زمانی بسیار کم:
دریاب عیش صبحدم تا نگذرد بگذر ز غم
کآنگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنکه دارای نفس تند و سوزان باشد. (ناظم الاطباء). خشمناک:
چو شیر ژیان شد بر پیلسم
برآویخت با آتش تیزدم.
فردوسی.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیزچنگ و ورا تیزدم.
فردوسی.
بغرید چون تیزدم اژدها
بزد خنجرآمد ز دستش رها.
فردوسی.
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای.
خاقانی.
- تیزدم برزدن، فریاد سخت برآوردن. بانگ بلند برزدن از شدت خشم و جز آن:
بگفت این و برزد یکی تیزدم
که بر من ز گشتاسب آمد ستم.
فردوسی.
بشد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمی گشت و برزد یکی تیزدم.
فردوسی.
بگفت این سخن بیژن و گستهم
بخندید و برزد یکی تیزدم.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: بی + دم، بی نفس، ساده عذار و ساده رو. (آنندراج)، کودکی که ریش در نیاورده باشد. غیر ملتحی. (ناظم الاطباء)، امرد. (یادداشت مؤلف) : نوشتکین... بحکم آنکه امارت کوزکانان او داشت و آن جنگ بخواست هرچند بی ریش بود و در سرای بود امیر اجابت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572)،
جواب داد سلام مرا بگوشۀریش
چگونه ریشی مانند یک دو دسته حشیش
مرا بریش همی پرسد ای مسلمانان
هزار بار بخوان من آمده بی ریش.
انوری.
رجوع به ریش شود، پسر بد. پسر بدکاره. مخنث. مکیاز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مرکّب از: بی + دم، بی دمب. دم بریده.
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ)
یک نفس:
این است که از برای یک دم
در چارسوی امید وبیمیم.
خاقانی.
، یک لحظه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک لمحه. (ناظم الاطباء). لحظه ای. (یادداشت مؤلف) :
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش.
نظامی.
بی ما تو به سر بری همه عمر
من بی تو گمان مبر که یک دم...
سعدی.
- امثال:
یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنیم. و رجوع به دم شود.
، دایم. همیشه. پیوسته. بدون توقف. یک بند. بی وقفه. یک ریز: یک دم حرف می زد
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
شتاب رو. سبکپای. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ناقه طفاحه القوائم، شتاب رو و سبکپای و تیزقدم. (منتهی الارب، یادداشت ایضاً) : سنب، اسبی تیزقدم. (ایضاً). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَفْ یَ)
پادشاهی ده. بزرگ گرداننده. ارجمندکننده:
وی بصدای صریر خامۀ جانبخش تو
تاج ده اردشیر تخت نه اردوان.
خاقانی.
باج ستان ملوک تاج ده انبیا
کز در او یافت عقل خط امان از عقاب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 45).
ای گهر تاج فرستادگان
تاج ده گوهر آزادگان.
نظامی.
کمر دزد را دانم از تاج ده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تِنْ نی دَ)
مانند دم تنین. اژدهادم:
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده منقار عنقا ریخته.
خاقانی.
رجوع به تنین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک دم
تصویر یک دم
دایم همیشه پیوسته، یک لحظه یک آن دمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاج ده
تصویر تاج ده
پادشاهی ده، ارجمند کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیز دل
تصویر تیز دل
بی باک و سخت دل
فرهنگ لغت هوشیار
اکنون، الان، این لحظه، حال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دسته ی تبر، قسمت انتهایی دسته ی تبر
فرهنگ گویش مازندرانی
دم خوک، نوعی علف در شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی
دم راست
فرهنگ گویش مازندرانی
کژدم
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی برنج خزری، بی دم، به کلیه ی برنج هایی گفته شودکه در
فرهنگ گویش مازندرانی
نام پرنده ای است فیل گوش
فرهنگ گویش مازندرانی
فیلوش، نوعی پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی
مقیاس طول به اندازه ی دسته ی تبر
فرهنگ گویش مازندرانی
فیلوش، از انواع اردک
فرهنگ گویش مازندرانی